حال که التماسم درتوتأثیری ندارد
حال که اشکهایم
همان که میگفتی: بهای عشقمان است٫
سودی ندارد..
حال که حال زارم فرقی بحالت ندارد..
برو...
برو...
آری!
برو..
ولی اینرابدان که من هم میروم
آری!
بی تو
باپروبالی به وسعت عشق...
مگرآرزویت پروازبامن نبود
حال که بادیگری می پری
من نیزبال وپرمیگشایم
وپروازرا نشانه رفتن میکنم...
نه!
نه!
من چون توبیوفانیستم..
من میروم
چون تورفتی..
من میروم
چون تو نیستی...
من میروم...
چون رفتنت راتاب ندارم...
چه میگویم...
نمیدانم..
چه میگویم..
نمیدانم...
هذیان!!
نمیدانم...
دنیاانگاردورسرم میگردد...
دنیای من ...
وقت پروازاست گویی...
قرصهااینباردیگر نبودنت رامسکن نیستند... قرصها..
قرصها..
آری!
قرصها...
تنهابهانه ای هستند برای پرواز...
برای اوج گرفتن...
برای بی توپریدن...
...............................
................................
شعراز:نیماراد
6 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/06/29 - 19:38 در شعر و داستان